|
زائو
همه با سرهاشان روي آسمان ايستاده اند و هاي هاي گريه مي كنند ، از زير دستمال به دو پرستاري كه روي سرشان در هوا مي لغزند نگاه مي كنند ، بعضي هم به من . اينطور كه سرازيرم كرده اند تمام زندگي ام را وارونه مي بينم . سرم ورم كرده در تعجبم از پرستاري كه حواسش به زمين پرت نشده و در هوا سر مي خورد ولي از ترس زمين خوردنم ، دست ديگرش را نزديك افتادنم نگهداشته است . صداي گريه دارد بلند تر مي شود و من رنگ سياه لباس آدمهايي را كه گويا دور چيزي حلقه زده اند تشخيص مي دهم . جمعيت شكافته مي شود و من به همراه دو پرستار به وسط حلقه يعني زني كه شبيه مادر پيرم ، جوان است نزديك مي شوم . يك نفر دارد براي چند نفري كه به او گوش مي دهند حرف مي زند . نطفه ات را در گور بستيم و از ترشحاتي كه از سلولهاي پوسيده ات داخل كفن جمع شد بستري براي رشدت فراهم آورديم . پرستار با دست ضربه اي به پشتم زد . من گريه كردم و به ياد پدر و مادرم افتادم وقتي كه گريان با بيل گورم را شكافتند و دستم را گرفتند و مرا با خود به خانه بردند و من هرگز علت آن گريه و گريه ي حالاي خودم نفهميدم . پرستارها كنار مادرم روي زمين نشستند . يكي از آنها سعي كرد مادرم را كه از شدت درد به خود مي پيچيد آرام كند . زنها نزديكتر آمدند و مردها دور شدند . مادرم را ديدم كه از حال رفت . زنها لباس سياه رنگ گشادي را تن مادرم كردند و او را كه شكمش برآمده بود و گريه مي كرد با خود بردند .
20/11/80 لاهيجان |
|